افسونگر 7
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین


سه روز گذشته بود، دنیل باز با من سر و سنگین شده بود ... از این کشمکش های خسته شده بودم. یه روز به سمتم متمایل می شد و یه روز دیگه فراری! دلم بیشتر از هر وقت دیگه گرفته بود ... نیاز به تکیه گاه داشتم ... دوست داشتم خودم باشم ... دوست داشتم سرم رو بذارم روی شونه کسی که می دونم واقعا خودمو دوست داره و از ته دل گریه کنم! اما کی منو دوست داشت؟! همه افسونی رو دوست داشتن که با افسونگری به دام کشیده بودشون ... کسی منو دوست نداشت! شاید اگه شخصیت اصلیمو رو نشون می دادم همه از اطرافم پراکنده می شدند ... خدایا این حقه؟ حقه که اگه کسی دوست نداشته باشه دلبری کنه باید طرد بشه؟ حداقل از بین این جمعیت که دور منو گرفته بودن ... اهی کشیدم و از جا بلند شدم ... برای لحظاتی دوست داشتم خودم باشم ... رفتم سمت در بین دو اتاق ... ضربه ای به در کوبیدم و منتظر پاسخ شدم ... چند لحظه بعد صدای متعجب دنیل بلند شد: - بیا تو افسون! حق داشت تعجب کنه ... افسون در زدن بلد نبود ... افسون فقط بلد بود غافلگیر کنه! رفتم تو ... یه قدم وارد اتاق شدم و ایستادم ... پشت میز مطالعه اش نشسته بود ... عینک ظریفی چشماشو قاب گرفته بود و زل زده بود به من ... با بغضی که تو گلوم لحظه به لحظه داشت وسعت پیدا می کرد گفتم: - دنیل ... از جا بلند شد ... عینکش رو ز روی چشماش برداشت گذاشت روی میز و بهم نزدیک شد ... سرمو انداختم زیر و مشغول بازی با ناخنای دستم شدم ... ساده تر از همیشه جلوش ایستاده بودم ... با یه دست بلوز شلوار عروسکی و موهایی که از دو طرف بافته و روی شونه هام انداخته بودم ... بدون ذره ای آرایش ... لبم رو گز گرفتم ... شونه هامو گرفت توی دستاش ... آروم گفت: - افسون جان! چی شده؟ سرمو آوردم بالا ... چشمام لبالب پر از اشک بود ... بغضم رو به زحمت قورت دادم و گفتم: - منو ... می بری سر خاک مامانم؟ چشماش پر از مهربونی شد ... با یه فشار منو کشید سمت خودش ... سرم رو گذاشت روی سینه اش ... بوسه اش رو روی موهام حس کردم ... گفت: - وقتی اینقدر مظلوم می شی دوست دارم هر کسی که دلش اومده به تو ظلم کنه رو از روی کره زمین محو کنم ... به خاطر مهربونیش بغضم ترکید ... هق هقم رو که شنید فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت: - گریه نکن عزیزم ... آخه گریه برای چیه؟ چته افسون؟ دوست داری بریم سفر؟ این آرومت می کنه؟ - فقط ... می خوام ... برم پیش مامانم ... آهی کشید و گفت: - باشه عزیز دلم ... برو لباس بپوش بریم. خودمو کشیدم عقب ... بدون اینکه نگاش کنم اشکامو پاک کردم و برگشتم توی اتاقم ... *** - مامان! من برای این کارا ساخته نشدم ... یادمه همیشه می گفتی گناه لذت داره! آره مامان راست می گفتی ... وقتی کار خطایی می کنم لذت می برم با همه وجودم ... اما درست مثل آدما معتاد که وقت کشیدن مواد نئشه و کیفور می شن بعدش دچار رخوت و خماری می شم ... مامان توی بد وضعی گیر افتادم ... تا کی قراره وضع من این باشه؟ برام دعا می کنی مامان؟ دنیل خیلی مهربونه ... بعضی اوقات فکر می کنم در موردش اشتباه قضاوت کردم و نباید اینقدر قصی ااقلب می شدم ... اون موقع دنیل یه پسر بچه بوده ... کارش از روی بچگی بوده ... اما وقتی یاد کتکی تو می افتم ... وقتی یاد بغضت می افتم دوست دارم بکشمش! شاید من مریض شدم مامان! نمی دونم این چه حسیه! بعضی وقتا حس می کنم به شدت بهش نیاز دارم ... به مهربونیش ... به حمایتش ... به کلماتش ... به حرارتش! اما بعد از خودم و اون با هم متنفر می شم ... دوست دارم هر دومون رو نابود کنم ... هر دومون رو نابود کنم چون هر دو باعث نابودی تو شدیم ... آره مامان! منم باعث نابودی تو شدم ... اگه من نبودم شاید تو اونقدر کتک نمی خوری و زخم زبون نمی شنیدی ... مامان من از خودم هم بیزارم! دعا کن خلاص بشم ... هر طور که میخواد بشه بشه ... از مردن هراسی ندارم ... ولی از این وضع خلاص بشم ... خم شدم ... روی سنگ قبر رو بوسیدم و زمزمه کردم: - خیلی دوستت دارم مامان! از جا بلند شدم ... نمی دونم دنیل کجا رفته بود ... عادتش بود ... هر وقت می یومدیم سر خاک مامان بعدش دنیل غیب می شد ... منو تنها می ذاشت و اجازه می داد هر چی که دوست دارم به مامانم بگم ... اینم یکی دیگه از اخلاقای خوبش بود ... دنیل اخلاق خوب کم نداشت! حیف من که من کور شده و چشمامو روی همه چی بسته بودم ... ***
با نفرت زل زدم توی چشماش آبی پر از پوزخندش ... اونم همینو می خواست ... دوست داشت عذاب کشیدن منو ببینه! آب دهنمو قورت دادم باید جلوی خودم رو می گرفت ... به زور پاهامو از جا کندم و رفتم نشستم سر میز ... دایه غرید: - به دوروثی سلام نکردی افسون! چیزی شبیه سلام زیر لب بلغور کردم ... چشمامو از زیر چرخوندم سمت دنیل ... داشت نگام می کرد ... توی نگاش نگرانی خاصی وجود داشت که هم خوشحالم می کرد هم ناراحت! دوروثی که متوجه نگاه دنیل به من شده بود دستش رو از روی میز گرفت و گفت: - عزیزم ... دلم خیلی برات تنگ شده بود! کاش می فهمیدی همه اینکارار به صلاح خودته! من تو رو اجبار به هیچ کاری نمی کنم ... اما نمی خوام هم اینقدر سردرگم باشی ... دنیل چشم از من گرفت ... لبخندی به دوروثی زد که تلخیشو من به خوبی حس کردم و مشغول خوردن ناهارش شد ... دایه همه حواسش به من بود ... - چرا غذا نمی خوری افسون؟ تکه ای استیک توی بشقابم گذاشتم و گفتم: - می خورم دایه ... دایه مشغول غذای خودش شد ... دنیل هم شروع به خوردن کرد ... اما من همه حواسم پیش دوروثی بود که هر از گاهی خم می شد در گوش دنیل چیزی می گفت که باعث به وجود اومدن لبخندی کوچک روی لبهای دنیل می شد ... داشتم آتش می گرفتم ... به خودم توپیدم! - د چه مرگته؟! به تو چه ربطی داره؟ هر کاری بخواد می تونه بکنه! تو فقط می خواستی بچزونیش ... کم چزوندیش؟ دست بردار دیگه! بیخیال دنی شو ... بذار زندگیشو بکنه ... برو سراغ ادوراد و انتقام دوروثی رو هم از اون بگیر ... اما عجیب غریبت ترین چیثزی که اون لحظه داشتم تجربه می کردم حس مالکیتی بود که نسبت به دنیل داشتم ... نمی خواستم حتی ذره ای از دنیل رو با کسی قسمت کنم! خدایا چه به روز من اومده؟!! حتما به خاطر اینه که می خوام به دستش بیارم ... آره فقط برای همینه بعد از اون این تب هم فرو کش می کنه ومن از اینجا می رم ... چیزی غیر از این نمی تونه باشه! با صدای دنیل سرمو آوردم بالا: - افسون جان چرا نمی خوری؟ خواستم جواب بدم که یه دفعه خشک شدم! دنیل چی گفت؟!! با حیرت گفتم: - دنی! لبخندی زد و با همون لهجه با مزه و با اندکی مکث به سختی گفت: - کمی فارسی یاد گرفته ام! دهنم رو به سختی بستم. کم کم لبخند نشست روی لبام ... لبخندم داشت تبدیل به قهقهه می شد که دوروثی با حیرت گفت: - چی گفتی دنی؟ دیگه بیخیال فقط می خندیدم! خدای من! دنیل به خاطر من فارسی یاد گرفته بود! باورم نمی شد ... دنیل حرفش رو به انگلیسی برای دوروثی ترجمه کرد و چرخید سمت من که چیزی بگه ... اما من پیش دستی کردم و گفتم: - اوه دنیل! تو خارق العاده ای! باورم نمی شه ... تو خیلی خوبی! خیلی خوب ... دنیل لبخندی زد و اینبار به انگلیسی گفت: - حالا اگه ازت خواهش کنم ناهارت رو بخوری می خوری؟ اینبار نوبت من بود که به دوروثی پوزخند بزنم ... اشتهام چند برابر شده بود ... شروع کردم به خوردن ... چقدر خاک بر سر شده بودم ... همین که یه کم توجه از دنیل دیدم چقدر خوشحال شدم! اما مهم نبود ... وسط غذا خوردن پرسیدم: - دنیل چطور یاد گرفتی؟ لبخندی زد و گفت: - مدتی هست که دارم کلاس می رم ... هنوز خیلی مونده تا بتونم کامل فارسی رو یاد بگیرم! بعد از شش ماه کلاس رفتن تازه یه کم می تونم حرف بزنم ... - وای دنی! خودم کمکت می کنم ... قول می دم ... لبخندی زد و گفت: - مرسی ... دوروثی از سر میز بلند شد و گفت: - دنیل من می رم توی اتاقت ... غذات که تموم شد توام بیا! من موندم چرا دایه به دوروثی گیر نمی ده! در گوشی که حرف می زنه ... از اون بدتر وسز غذا خوردن هم حرف می زنه! بعد هم که زودتر از همه میز رو ترک می کنه ... انگار همه قانونای سخت این خونه فقط برای منه!
دنیل هم چند لحظه بعد از سر میز بلند شد و گفت: - ممنون دایه! مثل همیشه عالی بود ... دایه فقط به گفتن: - نوش جان! اکتفا کرد ... بعد از رفتن دنی اشتهای منم پر زد ... از جا بلند شدم و گفتم: - دایه مرسی ... منتظر حرفی از جانب دایه نشدم و با سرعت رفتم سمت اتاقم ... فعلا هیچ کاری نمی تونستم بکنم ... دوروثی بعد از مدت ها برگشته بود سمت دنیل و مسلما دینل اونو پس نمی زد ... حداقل من شاهد بودم که توی این مدت چه زجری کشید ... اما پس من چی؟ من چطور باید تحمل می کردم؟ نفسم رو فوت کردم و رفتم توی اتاق ... یه راست رفتم سمت جایگاه همیشگیم کنار پنجره ... ماشین دوروثی درست زیر پنجره اتاق من پراک شده بود. چقدر دوست داشتم از این بالا یه چیزی بریزم روی ماشینش حالشو بگیرم ... دختره خر! رفتم سمت در بین دو تا اتاق گوش وایسم ببینم چی می گن به هم ... شاید اینجوری یه ذره آورم می شدم ... گوشمو محکم چسبوندم به در ... -من هنوزم روی حرفم هستم دنی ... اصلا راضی نیستم که اتاق این دختره کنار اتاق تو باشه ...من اینجا دیگه هیچ حریم خصوصی ندارم ... - اما ما قبلا در این مورد با هم به توافق رسیدیم ... - چرا نمی فهمی دنیل؟ اون دختر به تو به چشم باباش نگاه نمی کنه! - دوروثی دست بردار! - دست بر نمی دارم ... دنیل ... عزیزم ... من نمی خوام تو رو از دست بدم! - تو منو از دست نمی دی ... در صورتی که عجول نباشی! - چرا حق رو به من نمی دی؟ از وقتی افسون اومده تو این خونه من دائم احساس خطر می کنم! دوست دارم رابطمون هر چه زودتر رسمی بشه تا به آرامش برسم. - برای چی از ناحیه افسون احساس خطر می کنی؟ اون برای من یه دختر بچه اس همین! - برای تو شاید ... اما از نظر من اینطور نیست ... از نظر اون هم ... سر خوردم کنار در ... خدای من! پس دنیل هنوز هم روی حرف خودش بود ... پس اون بوسه! اون حرفا ... اون آغوش گرم ... باز خشم بود که داشت به خونم سرازیر می شد ... صدای دوروثی بلند شد: - دنیل بیا با هم ازدواج کنیم! خواهش می کنم ... - با این عجله نمی تونم دوروثی! - عجله ؟!! من و تو که بچه نیستیم دنی ... - و دقیقا به خاطر همین جریانه که می گم باید کمی صبر کنیم ... ما که بچه نیستیم بخوایم هول کنیم. دوروثی با عصبانیت گفت: - خیلی خب ... طبق معمول هر چی که تو بگی! اما دنیل من اگه از دستت بدم این دختر رو نابود می کنم ... - دوروثی! - همین که گفتم! من بهت ثابت می کنم که اون چه آدمیه! - حالا کجا می ری؟ - باید برم خونه ... قراره با دوستام بریم بیرون ... می رم که حاضر بشم ... - بعد از این همه وقت اومدی ... حالا هم می خوای بری؟ - امروز رو مودش نیستم دنی ... حس خوبی ندارم! قول می دم فردا برگردم با یه حال خوش که بتونم یه شب رویایی برات بسازم ... دنیل چیزی نگفت و دوروثی رفت ... خودم رو کشیدم سمت تخت ... موبایلم داشت خودکشی می کرد ... از روی پاتختی برش داشتم و خودمو انداختم روی تخت ... جیمز بود ... حوصله نداشتم اما جواب دادم: - الو ... - سلام شیرین من ... - سلام جیمز ... - خوبی؟ - نه یه کم کسالت دارم .. - چی شده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟ - نه مهم نیست ... با یه کم استراحت خوب می شم ... - زنگ زدم بگم می یام دنبالت با هم بریم کنسرت اما حالا که حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی! بیام پیشت؟ - ممنون که درک می کنی جیمز ... نه ممنون! فعلا ترجیح می دم تنها باشم ... - باشه عزیزم ... هر چی که تو بخوای ... بعدا می بینمت ... - می بینمت ... خداحافظ ... گوشی رو قطع کردم و سرم رو توی بالش پنهان کردم ... احساس کرختی بدی داشتم ... پاهامو تو شکمم جمع کردم ... نگام افتاد به عکس روی پاتختی ... منو دنیل ...در حالی خوردن عصرونه ... صورت هر دومون پر از کیک بود ... شیرین کاری من بود! همه خامه ها رو مالیدم به صورت دنیل و اونم به تلافی نوک دماغ من رو با ژله های قرمز رنگ سرخ کرده بود ... چقدر اونروز خندیدیم ... عکس رو برداشتم ... کشیدم توی بغلم و چشمامو بستم ... ***زل زده بودیم توی چشماش هم ... بند لباسم رو گرفت و همینطور که سر شونه م رو نوازش می کرد انداختش روی بازوم ... دستش رو کشید سمت یقه لباسم ... از تماس دستش با بدنم داشت مور مورم می شد ... بی اراده گردنم رو کشیدم سمت عقب و نفس عمیقی کشیدم ... داغی نفسش رو روی گردنم حس کردم ... چشمامو باز کردم ... سرش توی گردنم بود و چشماش خیره توی چشمام ... زمزمه کرد: - چیه عزیزم؟ چرا چشمات خمار شده؟ آب دهنم رو قورت دادم ... دنیل چش شده بود؟ عادت کرده بودم همیشه یا از خود بیخود باشه یا خشمگین و در حال فرار؟ این حالتش رو تا به حال ندیده بودم! هوشیار و شیطون! چرا حرارت بدن من لحظه به لحظه داشت بالاتر می رفت ... داغی لباش گردنم رو سوزوند و همزمان دستش توی یقه ام فرو رفت ... نفس توی سینه ام گره خورد ... لبم رو گاز گرفتم ... با احساس سبکی چشم باز کردم ... دنیل با لبخندی مرموذانه وسط اتاق ایستاده بود ... کلید توی دستش برق می زد ... سیخ نشستم سر جام ... چرا این اینطوری کرد؟ خندید و گفت: - عزیم اینبار نوبت توئه که بچشی! حالا فهمیدی چه درد بدیه خواستن و نداشتن ؟ نیاز و نرسیدن ؟ به دنبال این حرف کلید رو توی هوا انداخت ... سریع توی دستش مشتش کرد و رفت از اتاق بیرون ... در پشت سرش بسته شد و کلید تو یدر چرخید! خدای من! دنیل! باورم نمی شد که اینبار جامون بر عکس شده باشه! لعنتی به من رودست زد! کلید رو گرفت و از دیدن صورت سرخ شده من لذت برد ... با حرص پامو کوبیدم روی تخت و گفتم: - لعنتی! لعنتی! حق نداشتی ... تو حق نداشتی! حنجره ام خش برداشت ... سرمو کوبیدم روی بالش و سر خودم دد زدم: - خاک بر سر بی جنبه! خیلی بی جنبه ای! چرا جلوی دنیل خودتو ول می کنی؟ چرا؟!!! احمق الان تا اخر عمرت باید جلوش خفت بکشی! می فهمی؟ اون الان فهمیده که روی تو تاثیر می ذاره .... بیچاره شدی! اینقدر سر خودم داد کشیدم و غر زدم که نفهمیدم کی خوابم برد ... *** - متیو! تو انگار حالیت نیست ... - نه افسسون این تویی که نمی فهمی! شش ماهه من اسباب بازی تو بودم؟ اگه نمی خواستی چرا از همون اول قبول کردی؟ - چون تو بیچاره ام کرده بودی ...می فهمی بیچاره! هزار بار با زبون خوش بهت گفتم دست از سر من بردار! برنداشتی ... خودت خواستی! - من دست از سرت بر نمی دام اینو تو مخت فرو کن ... من دست از سرت بر نمی دارم! دیگه داشت حوصله م رو سر می برد ... رفتم جلو ... توی یه قدمیش ایستادم و گفتم: - چرا فکر می کنی می تونی با من باشی؟ تا حالا به خودت توی آینه نگاه کردی ... تو اصلا در حد من هستی؟! بیچاره ... من دلم برات سوخت که قبول کردم یه مدت باهات باشم ... حالا هم که طوری نشده ... برو پی زندگیت! متیو خورد شد ... خورد شدنش رو واقعا حس کردم، نالید: - افسون! نکن ... این کارو نکن! - نشنیدی چی گفتم؟ دیگه نمی خوام اسمت روی موبایلم بیفته یا اینکه سایه ات رو دنبالم ببینم ... هر چی بین ما بوده تموم شده! تموم شده! من با یه نفر دیگه دوست شدم ... اگه شک داری می تونی بیای ببینی! به دنبال این حرف رفتم از دانشگاه بیرون ... ادوارد تکیه زده به ماشینش منتظرم بود ... با هیجان رفتم به سمتش ... می دونستم متیو داره می بینه ... ادوارد آغوشش رو به روی گشود ... بر عکس همیشه که بی توجه بهش سوار ماشین می شدم اینبر خودم رو توی بغلش جا کردم ... حس بدی داشتم ... نمی دونستم چرا! اما حسم خیلی آزاردهنده بود ... خیلی زود خودمو از آغوش ادوارد کشیدم بیرون و گفتم: - بریم ... حتی برنگشتم تا متیو رو اون سمت خیابون ببینم ... همه چی تموم شده بود! متیو باید حدف می شد ... بیشتر از این موندنش جایز نبود ... گوشیم زنگ خورد ... بی توجه به ادوارد که با هیجان داشت از دلتنگی هاش می گفت گوشی رو برداشتم .. متیو بود ... بی اختیار جواب دادم... با صدایی بغض آلود گفت: - امیدوارم، بلایی که سرم اوردی سرت بیاد ... امیدوارم عاشق بشی ... خیلی عاشق و عشقت پست بزنه! از روت رد بشه ... بهت بی توجه باشه ... امیدوارم روزی بهفمی درد کم محلی عشقت چقدر سوزنده است! امیدوارم ...
بعد از این حرف گوشی رو قطع کرد ... اون لحظه عکس العملم به حرفای متیو فقط یه پوزخند کج بود ... منو عاشقی! محاله ...

- افسون ... سر جام ایستادم ... ولی نگاش نکردم ... هنوز خجالت می کشیدم ... توی صداش خنده موج می زد: - نظرت در مورد اسکی چیه؟ سرم رو آوردم بالا ... توی چشماش خنده موج می زد ... دوباره چشمامو دزدیدم و گفتم: - خوبه! ولی بلد نیستم ... - یکشنبه می خوام ببرمت اسکی ... دوباره با تعجب نگاش کردم ... هنوز لبخند روی لباش بود ... حرصم گرفت و گفتم: - می شه بپرسم چرا اینقدر می خندی؟ خنده اش شدت گرفت و گفت: - بیخیال ... به خودم می خندم! می یای اسکی ؟ - نخیر ... اگه می خوای هی مسخره کنی نمی یام ... - مسخره چیه دختر خوب؟ من از دیدنت لذت می برم ... - چطور قبلا نمی بردی؟ یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: - قبلا هم می بردم ... اما الان بیشتر از قبل ... چون فهمیدم توام عین خودمی! به دنبال این حرف چشمکی زد و گفت: - برو خودتو واسه جمعه آماده کن ... بی توجه به حرفش که خیلی معنی درش نهفته بود گفتم: - دوروثی بیاد من نمی یام! - نمی یاد! اگه اون بیاد می دونم که نه به تو خوش می گذره نه به اون ... فقط من و توییم! - من اسکی بلد نیستما! - خودم یادت می دم ... دیگه چی؟ - هیچی ... لبخندی زد و من که تاب نگاه کردن به چشماشو نداشتم با سرعت پریدم توی اتاقم و در اتاق رو بستم ... اسکی با دنیل! بد هم نبود! البته اگه می تونستم به این خجالت آزاردهنده غلبه کنم ... *** برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم ... پالتوی سفید ... شلوار سفید ... بوت های چرمی سفید ... با شال و کلاه سفید ... آرایشم فقط یه رژ لب صورتی کمرنگ بود ... خوب شده بود! رفتم از اتاق بیرون ... دنیل چند لحظه پیش رفته بود پایین و منتظر من بود ... از پله ها سرازیر شدم به سمت پایین و زیر لب غر زدم: - وای به حالت افسون اگه باز با دیدنش بخوای سرخ و سفید بشی ... دایه اینا هنوز خواب بودن و برای همین کسی نبود که بهم گیر بده ... از در رفتم بیرون و مستقیم رفتم سمت ماشین دنیل ... خودش از داخل در رو برام باز کرد و من نشستم ... با حس کردن سنگینی نگاهش چرخیدم به طرفش ... نگاهمو که دید لبخندی زد و گفت: - سفید برفی خوشگل! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم ... دنیل راه افتاد و گفت: - نمی شد سفید نپوشی؟ می ترسم گمت کنم اونجا! از گوشه چشم نگاش کردم و گفتم: - نترس ازت دور نمی شم ... دستش رو اورد جلو ... دستمو گرفت توی دستش و محکم فشار داد ... دستمو از دستش کشیدم بیرون و اخم کردم ... اون تماس باعث شد بود تصمیم بگیرم کمی از تماس های جسمی با دنیل دوری کنم ... داشتم خطرناک می شدم ... نمی خواستم بهش وابسته بشم ... وقتی دوباره کارمو شروع می کردم که مطمئن شده باشم می تونم جلوی خودم و بگیرم ... دنیل با تعجب نگام کرد و گفت: - افسون .. چیزی شده؟ به بیرون و شیشه های بخار گرفته خیره شدم و گفتم: - نه ... مگه باید چیزی شده باشه؟ - حس می کنم افسون همیشگی نیستی ... پوزخند نشست روی لبم ... زمزمه کردم: - اتفاقا خودمم ... افسون همیشگی! نشنید و گفت: - چی گفتی؟ - هیچی ... - من که می دونم یه چیزی شده! اما حالا که خودت نمی خوای در موردش حرف بزنی منم چیزی نمی گم ... در ازاش برات یه سورپرایز دارم ... دستش رو دراز کرد و پخش ماشین رو روشن کرد ... خودم رو زدم به نشنیدم ... اما همین که صدای امین الله رشیدی توی ماشین پیچید یادم رفت باید خونسرد و بیخیال باشم ... خدای من دنیل! - افسونگر آن دختر ناز دارد بر سر افسر ناز چون شبنم بر چهره گل می غلتد در بستر ناز ناز ... گل ها ... راز ... دل ها خفته به چشم شب گونش گشته اسیر افسونش جان خسته ما! بکن آری چنگش که ز هر آهنگش بکند با آن چنگ گویا شوری در دل ها به شادی آرد فرشتگان را در عالم بالا به شادی آرد فرشتگان را در عالم بالا افسونگر آن دختر ناز دارد بر سر افسر ناز چون شبنم بر چهره گل می غلتد در بستر ناز عاشقم و جان و دلم گشته اسیر بهانه او سوز دل خون شده ام سوز طنین ترانه اوست او شمع و جان ها پروانه اوست ( آهنگ افسونگر از امین الله رشیدی )
با تعجب نگاش کردم و گفتم: - آهنگ ایرانی گوش می کنی دنی؟ لبخندی زد و گفت: - آره ... معنی این آهنگ فوق العادست! - مگه متوجه می شی؟ دستش رو آورد جلو ... خواست چونه ام رو نوازش کنه که خودمو کمی عقب کشیدم و گفتم: - دست نزن ... با تعجب و به فارسی گفت: - چرا افسونگر من؟ افسونگر ای دختر ناز! سعی کردم لذتم رو از شنیدن لهجه قشنگش مخفی کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم: - وقتی رسیدیم منو بیدار کن ... چیزی نگفت ... چیزی نمی تونست بگه! خودش هم می دونست چی کار کرده ... محال بود بذارم از من سو استفاده کنه و بهم بخنده ... من قصد داشتم اونو از راه بدر کنم جریان برعکس شد ... پس حالا باید فقط هوای خودمو داشته باشم ... تا وقتی که رسیدیم غرق موسیقی های ایرانی شدم که گوش می کرد ... اون برای تقویت زبانش بود اما من حسابی یاد مامانم افتاده بودم و حس و حال کشوری به سرم زده بود که تا به حال فقط اسمش رو شنیده بودم! کم کم داشت چشمام گرم می شد ... صدای موسیقی و گرمای ماشین و سکوت شیرین دنیل همه بهم آرامش می دادن ... با صدای دنیل مجبور شدم لای پلکامو باز کنم و به دور و اطراف گردن بکشم ... همه جا برف بود و برف بود و برف ... خدایا! چقدر قشنگ ... کف دو دستم رو کوبیدم به هم و گفتم: - چه خوشگله! لبخندی نشست کنج لبش و گفت: - بریم پایین کوچولوی من ... بدون توجه به بار و بندیلی که دنیل داشت از روی صندلی عقب بر می داشت راه افتادم به سمت جایی که برفاش دست نخورده تر بود ... صدای دنیل از پشت سرم بلند شد ... - نمی خوای بهم کمک کنی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - من اومدم برف بازی نیومدم که بار بکشم اینطرف و اونطرف! دنیل قیافه مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت: - حداقل تا دم تله کابین ... داشتم روحیه شاداب خودمو به دست می اوردم، گفتم: - مگه می خوای سوار تله بشی تنبل خان؟ - اومدم اسکی فکر کنم! باید بریم بالا دیگه ... - وای دنی ... من اسکی بلد نیستم ... یه قدم بهم نزدیک شد ... یکی از کوله های رو شونه اش رو انداخت روی شونه من و گفت: - بزن بریم که امروز مسئولیت دایه با منه ... با تعجب دنبالش راه افتادم و گفتم: - یعنی چی؟ - یعنی مسئولیت تربتیت با منه! می خوام اسکی یادت بدم ... - اوه نه! من می ترسم ... دستمو کشید و گفت: - دختر من از هیچی نباید بترسه! باز گفت دختر! با لج گفتم: - چشم آقای پدر ... خندید ... انگار از آزار دادنم لذت می برد ... با اخم نگاش کردم که خنده اش شدت گرفت و گفت: - وقتی عصبی می شی خیلی بامزه می شی ... پامو کوبیدم روی برف ها و گفتم: - دنی! هنوز جوابمو ندادم بود که به علت سنگین بودن کوله و حرکت ناگهانی خودم تعادلم رو از دست داد و سر خوردم ... قهقهه دنیل فضا رو شکافت و اومد بالای سر من که ولو شده بودم روی برفا ... =============
زانو زد کنارم و گفت: - عزیز دلـــــم! چی شدی؟ پاشو ببینم ... باز دستشو کنار زدم و خودم از جا بلند شدم ... دنیل اومد کنارم با خشونت دستمو گرفت و گفت: - چرا از من فرار می کنی؟ سعی کردم تو چشماش نگاه نکنم و گفتم: - چون دوست دارم! دستمو محکم کشید و گفت: - افسون! - هوم؟ - جواب منو بده ... زل زدم توی چشماش ... سعی کردم از موضع قدرت برخورد کنم: - نمی خوام دیگه بهت نزدیک بشم ... دستش شل شد ... نمی دونم تو چشمام چی دید! شاید نفرتی که ازش داشتم، شاید هم دو دلی و تردید ... هر چی که بود دستشو شل کرد و گفت: - چرا؟ هیچ جوابی بهش ندادم و راه افتادم سمت ایستگاه اصلی تله کابین ... اونم بدون حرف پشت سرم اومد ... اما اخماش بدجور در هم بود ... سعی نکردم از دلش در بیارم ... باید یه ذره ازش دور می شدم که فکر نکنه جایی خبریه! این گرم و سرد شدنا واقعاً برای مردا لازمه! هر دو با هم سوار تله کابین شدیم ... سکوت کرده بودیم و من ترجیحاً به مناظر زیر پامون خیره شده بودم ... بعد از چند لحظه صدای دنیل در اومد ... - افسون! بدون اینکه نگاش کنم گفتم: - هوم؟ - از دست من ناراحتی؟ - نه ... برای چی؟ - پس چرا نگام نمی کنی؟ کم کم داشت لبخند می نشست روی لبهام ... بی اراده لبخند کوتاهی زدم و گفتم: - نگاه کردن نداری خوب ... منو کشید توی بغلش ... بی اراده سرم خم شد روی سینه اش ... صدای قلبش بلند تر از حد معمول بود ... سرشو خم کرد و در گوشم گفت: - هیچ وقت دوست ندارم از دستم فرار کنی ... - اما از این به بعد میخوام همیشه فرار کنم ... - اونوقت بد می بینی ... - مثلا چی می شه؟ - اینو بعدا می فهمی ... - الان می خوام بدونم ... - نه نه ... الان نمی شه ... سکوت کردم و اجازه دادم موهامو که از کلاه زده بود بیرون نوازش کنه ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - افسون ... - هوم؟ - اون پسره ... گوشام تیز شد ... بعد از چند لحظه مکث ادامه داد: - هم کلاسیت ... دیگه خبری ازش نشد؟ اخمامو در هم کشیدم و گفتم: - برای چی می پرسی؟ - همین طوری ... برای محافظت بیشتر از تو ... - همین؟ - بله ... - نه دیگه ... خبری ازش ندارم ... - یادمه اون موقع که سرما خورده بودی اومده بود عیادتت ... با تعجب گفتم: - ولی تو که خونه نبودی! - دایه بهم گفت ...
- پس بفرما جاسوس داری تو خونه! - افسون درست صحبت کن! - من اصلا دیگه حرف نمی زنم ... - دوست ندارم عین یه بچه زبون نفهم باشی! به فارسی گفتم: - من هر جور بخوام رفتار می کنم ... به هیچ کسی هم ربط نداره! گیج نگام کرد و بعد از چند ثانیه گفت: - فارسیم هنوزم اونقدرها خوب نشده! با افتخار گفتم: - حالا فهمیدی زبون نفهم کیه؟! دنیل چشماشو گرد کرد و خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و از جا بلند شدم ... همون لحظه تله کابین توقف کرد و من پریدم پایین ... دنیل در حالی که بازم اخم کرده بود رفت سمت جایگاه کرایه چوب های اسکی ... البته خودش اسکی داشت اما نیاورده بود ... فکر کنم حال نداشت تا این بالا با خودش بکشونتشون ... برای هر دو نفرمون اسکی کرایه کرد و برگشت پیش من که بی حرکت یه گوشه ایستاده بودم ... سعی کرد جو رو عوض کنه ... با خنده گفت: - بلند شو ببینم تنبل خانوم ... عین یه بچه زبون نفهم شده بودم ... شونه بالا انداختم و گفتم: - من بلد نیستم ... نمی خوامم یاد بگیرم ! دستمو کشید و گفت: - بلند شو بهت می گم! ناچارا خودمو سپردم بهش ... اسکی ها رو به پاهام بست و من هم زیر لب شروع کردم به غر زدن: - وقتی افتادم مردم اونوقت می شینی می زنی تو سرت که چه بلایی سرم آوردی! با خنده ضربه ای به کمرم زد و گفت: - هیچ اتفاقی قرار نیست برات بیفته عزیزم ... من هواتو دارم! هر کاری که می گفت انجام بده برعکسش رو انجام می دادم تا حرصش در بیاد ... اما دنیل کاملا با آرامش حرکت صحیح رو دوباره بهم اموزش می داد و من مجبور می شدم حرفشو گوش کنم. یه مربی هم اونجا بود که داشت به مبتدی های مثل من اموزش می داد ... هر از گاهی یه نکته رو به دنیل یادآوری می کرد و دنیل بعد از تشکر از اون نکته رو به من یاد می داد ... یک ساعتی هر دو داشتیم تمرین می کردیم ... اما هنوز نتونسته بودم مثل آدم تعادلم رو حفظ کنم ... خسته خودم رو روی برف های رها کردم و گفتم: - اصلا نمی خوام! خندید ... نشست کنارم و گفت: - بهتره یه چیزی بخوریم ... با خوشحالی گفتم: - خوراکی اوردی با خودت؟ - مگه می شد نیارم؟! خم شد سمت کوله اش که رها شد بود اون طرف و کشیدش سمت خودش ... با گرسنگی به کوله اش خیره شدم ... از داخل کوله اش دو تا ساندویچ بیرون کشید با یه فلاسک و دو تا لیوان ... با هیجان گفتم: - آخ جون ساندویچ! ساندویچ ها رو گرفت به سمت من و گفت: - بیا بخور ... می ترسم از زور گرسنگی هوس کنی منو بخوری! ساندویچ ها رو گرفتم اخم کردم و گفتم: - من از آدمای گوشت تلخ خوشم نمی یاد و علاقه ای هم به خوردنشون ندارم ... با تعجب توی چشمام خیره موند ... اما من توجهی نکردم .. ساندویچ خودم رو از داخل پاکت در اوردم و گاز زدم ... کره و عسل بود ... اوم! دوست داشتم ... وقتی دیدم همونطور خشک شده به من خیره مونده بود ... دستم رو دراز کردم ... فلاسک رو از بین دستاش کشیدم بیرون و گفتم: - چاییه یا قهوه؟ بالاخره نگاهشو از چشمام گرفت .... خیره شد به برف های زیر پاش و خلاصه گفت: - چایی ... مشخص بود که ناراحت و شاید حتی کمی آشفته شده ... توجهی نکردم ... در حالی که با یه دستم ساندویچم رو چسبیده بودم با دست دیگه ام سعی کردم برای خودم چایی بریزم ... اما یهو فلاسک از دستم رها شد و افتاد روی لیوان ... لیوان هم برگشت روی دستم ... ساندویچو رها کردم و با صدای تحلیل رفته و بغض آلود نالیدم: - وای سوختم!
سریع سرشو آورد بالا ... نگاهش رو دوخت به چهره قرمزه شده ام و گفت: - چی شدی افسون؟ بدون حرف فقط دو دستی دستمو چسبیدم ... یهو نگاش اومد سمت دستم ... با یه حرکت خودشو کشید کنار من دستمو گرفت توی دستش و گفت: - چایی ریختی روی دستت؟ - آره ... بدون حرف دستم رو آروم فرو کرد توی برف ها ... احساس کردم سوزش دستم قطع شد ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - وای ... صدای نگرانش بلند شد: - خوبی عزیزم؟ چقدر چشماش مهربون بودن! چرا جدیدا وقتی نگاش می کردم دیگه نمی تونستم به خودم اعتراف کنم که ازش بیزارم؟ چرا دنیل شده بود یه استثنا توی یه گوشه قلبم؟ اولین مذکری که شاید می شد دوستش داشته باشم! وقتی نگاش می کردم چشمای خبیث یه پسر بچه رو نمی دیدم که از عمد زندگی مامان منو نابود کرده! چشمای معصومشو می دیدم که خواسته جلوگیری کنه از رفتن مامانش! کاری که شاید منم می کردم ... من چم شده خدا؟ می خوام از انتقام مامان بگذرم؟ می خوام از زجرایی که به خاطر لئونارد و فردریک کشیدم بگذرم؟ نه نه ... هرگز نمی تونم ... هنوز صدای فحش های فردریک توی گوشمه ... هنوز یاداوری زجرهاش ... ناخوداگاه اشک از چشمام جوشید ... دنیل با اضطراب دستم رو رها کرد و دو دستی صورتم رو چسبید : - عزیزم ... چیه؟ افسون ... خیلی درد داری؟ بریم درمانگاه؟ سرمو به چپ و راست حرکت دادم و یه دفعه خودمو انداختم توی بغل دنیل ... نیاز به حمایت داشتم. دستاش با محبت دور کمرم پیچیده شد و در گوشم زمزمه کرد: - زندگی من ... چته تو ؟ چرا اینجوری می کنی؟ از دست من ناراحتی؟ افسون ... چرا هیچ وقت با من حرف نمی زنی؟ نه از دردات می گی نه از ناراحتی هات نه از خوشی هات! افسون منو لایق درد دل نمی دونی؟ با بغض گفتم: - دنیل ... من دارم می ترکم ... - از چی؟ از چی اینقدر ناراحت و دلخوری؟ چرا چشمات شیشه ای شده؟ چرا هیچ حسی نداری؟ نه خوشی و نه ناخوشی! افسون من می خوام کمکت کنم ... با من حرف بزن ... منو کتک بزن ... هر کاری دوست داری بکن! هر چی لایقمه بهم بگو ... اما خودت رو آزار نده! با تعجب نگاش کردم ... چرا فکر می کرد باید بهش فحش بدم؟! یا کتکش بزنم؟! نگاهم که دید دستمو گرفت توی دستش و گفت: - عزیزم ... من همه چیو می دونم! اما منتظر بودم ... منتظر اینکه تو بیای باهام حرف بزنی ... ازم دلیل بخوای ... اما نخواستی ... باهام حرف نزدی ... فقط خواستی عذابم بدی ... و من اجازه دادم این کار رو بکنی ... تا روح کوچولو و نا آرومت آروم بشه ... اما نشد ... چرا افسون؟ چرا؟ دیگه چی می خوای؟ نمی فهمیدم چی می گه! نگاهشو ازم دزدید و گفت: - اون روز که دایه توی اتاق من اومد و ازم خواست همه چیز رو براش تعریف کنم مشغول دید زدن اتاق های خالی با لپ تاپم بودم ... همه خونه دوربین مدار بسته داره و این چیزیه که تو ازش خبر نداشتی ... می خواستم از صحت دوربین ها مطمئن بشم. همین طور که کارمو می کردم جواب سوال های دایه رو هم می دادم ... دوربین اتاق بنفش که فعال شد تو رو پشت در اتاق دیدم ... داشتی به حرفای ما گوش می کردی ... تصمیم گرفتم ادامه ندم و بیام پیشت ... نمی خواستم بیشتر از اون آسیب ببینی ... اما دیگه نمی شد کاری کرد ... می ترسیدم تو از پیشم بری ... افسون حسی که به تو داشتم و دارم حس ترحم نبود! من تو رو برای خودم می دونستم ... صاحب تمام و کمالت ... می خواستم تا ابد پیشم نگهت دارم ... نمی دونستم با چه عنوانی و نمی دونستم چرا این حس رو دارم! اما می خواستمت ... پس گذاشتم بشنوی ... همه حقیقت رو ... همه حماقت کودکی منو! و بعد از اون منتظر شدم تا ببینم چه تصمیمی می گیری و چه تنبیهی برام در نظر می گیری. بدترین تنبیه! آهی کشید و گفت: - حقیقتاً بدترین تنبیه رو برام در نظر گرفتی ... شاید اگه تصمیم می گرفتی از اونجا بری ، هر طور که شده بود جلوت رو می گرفتم ... اگه کم محلی می کردی و دیگه نمی خواستی باهام حرف بزنی اینقدر بهت محبت می کردم تا همه چی رو از یاد ببری ... اما تو! تصمیم به تشنه کردن من گرفتی ... تشنه کردن و تشنه گذاشتنم! حسی که تو به من می دادی اینقدر زیاد بود که منو تا مرز جنون می کشید ... هزار بار بیشتر از حسی بود که از دوروثی دریافت می کردم یا هر کس دیگه ای! بعضی وقتا با خودم فکر می کردم با اینکه می دونم رفتارات همه مصنوعی هستن پس چرا نمی تونم خودمو کنترل کنم؟! و عاجزانه به خودم اعتراف می کردم که اگه روزی رفتارات واقعی بشن واقعا جلوت کم می یارم! با دهن باز به دنیل خیره شده بودم! پس اون همه چیز رو می دونست! اما برام جالب بود که اشاره ای به جیمز و متیو و ادوارد نمی کرد! شاید از جریان اونا اطلاعی نداشت ... فقط رابطه من با متیو رو می دونست. اونم به صورت کلی!
با دیدن نگاهم لبخند تلخی زد و گفت: - از اون شب که با هم رفتیم سوار چرخ و فلک شدیم فهمیدم نقشه ات چیه! یه روز تصمیم می گرفتم ازت دوری کنم تا خودمو به آرامش برسونم و روز دیگه تصمیم می گرفتم بهت اجازه بدم هر کاری دوست داری بکنی تا آروم بشی ... اما افسون تو داری روز به روز بدتر می شی! دختر بگو چی کار کنم تا این حست فروکش کنه! بی اراده از جا بلند شدم ... رفتم سمت یکی از بلندی ها و به آدمایی که داشتن زیر پامون اسکی می کردن خیره شدم ... دنیل همه چیز رو می دونست و سکوت کرده بود؟! یعنی هیچ کدوم حرفای منو باور نکرده بود اما بازم ... دنیل به من دلباخته بود یا نه؟! مسلما نه! برای چی باید به دختری که داشته برای از راه به در کردنش نقشه می کشیده دل ببازه؟! صدای دنیل درست پشت سرم بلند شد: - هنوزم نمی خوای با من حرف بزنی؟ آهی کشیدم و آروم گفتم: - وقتی کوچیک بودم مامانم همیشه یه چیزی رو بهم می گفت ... می گفت حیا و شرم ربطی به ایرانی بودن، یا انگلیسی بودن ، مسلمون بودن یا مسیحی بودن ، دختر بودن یا پسر بودن ، با حجاب بودن یا بی حجاب بودن نداره! این عین جمله مامانه ... ازم می خواست هر جا که هستم حیا داشته باشم ... بی شرم نباشم و از شنیدن بی شرمی و دیدن بی حیایی ها گونه هام رو رنگ ارغوانی بزنم! من دختر مامان بودم ... تا وقتی که مامان بود ... همونجور بودم که اون می خواست ...اما وقتی مامان رفت ... آه دومم جگر سوز تر بود ... - وقتی که دق کرد ، یه شب خوابید و صبحش بیدار نشد ، دکتر گفت سکته مغزی کرده ، بعد از اون افسون مرد! اما ... فکر می کردم فردریک هر چی که باشه اخر برادر منه! می تونه دوستم داشته باشه ... هم خونمه! با خودم فکر می کردم حالا که دیگه مامان ندارم، حالا که لئونارد نمی خواد برام پدر باشه، محبت فرد رو داشته باشم! اما چی شد؟! حاصلش شد بارها و بارها مورد هجوم وحشیانه اش قرار گرفتن ... هیچ وقت تکیه گاه نداشتم دنیل ... هیچ وقت! کسی بهم محبت نکرد ، کسی دوستم نداشت، همه با من بد بودن ...حتی توی مدرسه! همه اینا برام شده بود یه عقده ... عقده دیده شدن، عقده بزرگ بودن، عقده قدرت داشتن ، دنیل حسرت داشتم اشک مردها رو در بیارم و به گریه هاشون بخندم! اما زیر دست لئونارد و فردریک له می شدم و صدام در نمی یومد! چون جایی رو نداشتم برم نمی تونستم فرار کنم ... خودکشی هم ... یادمه یه بار وقتی خیلی بچه بودم به مامان گفتم « مامان چرا نمی ری پیش خدا؟ اونجا جات بهتره، بعد بیا منو هم ببر » مامانم لبخندی زد و گفت می رم عزیزم ، می رم دردونه من! اما وقتی خود خدا بخواد منو دعوت کنه، نمی شه زودتر برای رفتن کاری بکنم، چون اون وقت خدا دیگه دوستم نداره، دیگه منو مهمون خونه اش نمی کنه و من اون موقع بازم باید عذاب بکشم، حتی هزار بار بدتر از الان ... برای رفتن پیش خدا باید صبور باشم» بزرگ تر که شدم معنی حرفای مامان رو فهمیدم و کم کم منم به همین اعتقاد رسیدم، شاید چون وقتی خیلی بچه بودم مامان این حرفا رو تو مغزم فرو کرده بود و برام یه ارزش شده بودن! بعدها ازش پرسیدم «چرا فرار نمی کنی؟! » و مامان از اسارتش برام گفت از اجبار ها ، از دوران اواره بودنش، بیچارگی هاش! فهمیدم دنیای بیرون از اون خونه لعنتی خیلی بی رحم تر از دنیای درونشه! فرار و خودکشی برام منتفی شد! اما هیچ وقت نتونستم با عقده هام کنار بیام. دنی ... وقتی وارد خونه تو شدم، چند تا حس متفاوت داشتم، حیرت از دیدن اون همه چیزی که تو عمرم ندیده بودم! اون همه تجملات! و ترس از اینکه توام مثل بقیه مردهای زندگی من بخوای آزارم بدی ... اما عقده هم در کنار این حس های مختلف فوران می کرد! عقده این که تو بزرگ بودی و منو کوچیک می دیدی! نمی خواستم ندید بدید باشم، نمی خواستم خودمو جلوت کوچیک نشون بدم، می خواستم تصورت از من عوض بشه، دوست نداشتم دایه به من به چشم زیر دست نگاه کنه! من زیر دست اما متنفر از زیر دست بودن بودم! می فهمی دنی؟ صدام از زور بغض می لرزید ، دنی دستاشو جلو اورد و به نرمی منو کشید توی بغلش ... موهامو نوازش کرد و کنار گوشم گفت: - می فهمم عزیزم ، آروم باش، فقط آروم باش ، حرف بزن ، اما خودتو اذیت نکن! همه چی تموم شده! همه چی ... بغضم ترکید و با هق هق گفتم: - می خواستم آزارت بدم ... می خواستم عاشقم بشی ... می خواستم نابودت کنم! دستاشو دور کمرم محکم شدن و با عجز گفت: - نابودم کردی افسون! خودت خبر نداری ... با تعجب نگاش کردم، لبخندی زد و گفت: - بیخیال! ما اومدیم خوش بگذرونیم! اصلا چطوره باز بریم اسکی؟ - اوه دنی! - بریم دیگه ... از کارش خنده ام گرفت ... هنوز هم فرار می کرد. دنی کنار گوشم گفت: - بیشتر از یه ساله پیش منی، اعصاب برای من نذاشتی! چی کارت کنم در ازاش؟ مشتی به شونه اش کوبیدم و گفتم: - هر کاری کردم حقت بوده! - اوه حق با شماست مادمازل ... هلش دادم و گفتم: - همیشه حق با منه! غش غش خندید ، رفت به سمت اسکی ها و گفت: - بیا بپوش ببینم امروز می تونم از تو یه چیزی بسازم یا نه؟

همه ناراحتی هام یادم رفته بود ، دیگه نیازی نبود ازش بپرسم چرا اون کارو با من کرده، مسلما می خواسته طعم کاری که باهاش می کردم رو بهم بچشونه! همین! باید بیخیال می شدم، بهتر بود کمی قلبم رو صاف کنم، قلبم خیلی کدر و تیره شده بود! دوتایی شروع کردیم به اسکی کردن، اینبار بیشتر حواسم رو جمع می کردم. دنیل هم حسابی هوامو داشت، از یه تپه کوچیک رفتیم پایین، پایین تپه ایستادم و گفتم: - دنی! من اسکی نمی خوام، دوست دارم برف بازی کنم! خندید و گفت: - کوچولو! - خوب کوچولوئم دیگه! من کی ادعای بزرگی کردم؟ کمکم کرد اسکی هامو در بیارم و گفت: - اما کوچولوی من وقتشه بزرگ بشی ... - هان چیه؟ می خوای شوهرم بدی؟ اخم کرد و گفت: - هیچ وقت سن شوهر کردنت نمی رسه! - دنـــی! هلم داد و گفت: - راه بیفت تا آدم برفیت نکردم. با خنده گوله ای برف برداشتم و پرت کردم به طرفش ... محکم خورد توی صورتش ... صورتشو دو دستی چسبید و گفت: - آخ افسون! - هی هی! تا تو باشی منو تهدید نکنی ... دستشو از جلوی صورتش برداشت گلوله ای بزرگ تر درست کرد و پرت کرد به سمتم، سریع چرخیدم وگلوله خورد توی کمرم ... برف بازیمون شروع شد ، همدیگه رو تیر بارون کردیم! هر دو از ته دل قهقهه می زدیم هیچ کاری به اطرافیانمون نداشتیم و واقعا می خواستیم خوش باشیم. یه جا که حس کردم دارم کم می یارم پریدم به سمتش و محکم هولش دادم، تعادلش رو از دست داد و افتاد وسط برفا، سریع نشستم روی شکمش و دو دستی هر چی برف می تونستم برداشتم و ریختم روی صورتش، از خنده داشت خفه می شد و قدرت نداشت منو کنار بزنه، خودمم غش غش می خندیدم و پشت سر هم می گفتم: - حالتو جا می یارم، می کشمت! کلاهم از روی سرم سر خورد، موهام ریخت روی صورتم، بی توجه موهامو زدم پشت گوشم و خواستم یه گلوله دیگه درست کنم که دیدم دنی با حالت عجیبی بهم خیره شده، دیگه لبخند نمی زد، بر عکس قیافه اش خیلی هم خشن شده بود. سرمو کج کردم و اومدم چیزی بپرسم که با یه حرکت منو انداخت روی زمین و اینبار اون بود که خودشو کشید روی من و قبل از اینکه بفهمم چه قصدی داره لبهاشو محکم چسبوند روی لبهام. شوکه شده بودم، اما اونقدر احساس نسبت بهش داشتم که با جون و دل همراهیش کنم! دنیل باز از خود بیخود شده بود، اما نه به خاطر افسونگری های افسون قلابی! به خاطر من ... به خاطر خود خود من! و این برام ارزش داشت ، افسون کثیف داشت کم کم رنگ می باخت و به جاش یه افسون پاک متولد می شد ... افسونی که دوست داشت خوب باشه و همه رو دوست داشته باشه، دوست داشت چشم هاشو بشوره و همه چیز رو از طرف خوبش ببینه! نه از بدی ها ...دنیل از جا بلند شد، توی چشمام نگاه نمی کرد ، نشست و کمک کرد که منم بشینم، دستاشو پیچید دور کمرم، در همون حالت نشست روی دو زانو و سر منو کشید روی سینه اش ... صدای قلبش باز کر کننده شده بود، مجبور شدم منم بشینم روی زانوهام. دستامو دور شونه اش پیچیدم ... هیچی حس نمی کردم، من بودم و دنی و احساسی که داشت به وجود می اومد اما شاید هیچ کدوم براش آمادگی نداشتیم ... صدای خواننده ای که اون شب می خوند توی گوشم پیچید: - I am ready for pain and the joy that you bring من برای درد و لذت که تو می آری آماده ام Holding on even if my heart breaks صبر می کنم حتی اگه قلبم هم بشکنه Love, love don't come easy عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد For the one who wants to be loved برای کسی که می خواد عاشق باشه Love, love don't come easy عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد Seems there is none but I won't give up به نظر می رسه وجود نداره اما من تسلیم نخواهم شد Love don't come easy عشق آسون به دست نمی یاد Feelings grow slowly, slowly احساسات به آرامی رشد می کنند ... به آرامی Love is taking its time عشق در زمان خودش به وجود می یاد Love don't come easy عشق آسون به دست نمی یاد Don't wanna be lonely, lonely نمی خوام تنها باشم ... تنها ... One day you will be mine, you will be mine یک روز تو مال من خواهی شد ... مال من خواهی شد!***
===============زل زده بودم به دنیل و نمی دونستم قراره چی بشنوم! اون قیافه جدی، بااون اخمای در هم چی می خواست بهم بگه؟ بعد از چند لحظه سکوت، پاشو روی پاش انداخت، اشاره ای به فنجون قهوه جلوی روم کرد و گفت: - بخور ... فنجون قهوه ام رو سر دادم اون سمت و گفتم: - چی شده دنی؟! تو چیزی رو از من مخفی نمی کردی. آهی کشید و گفت: - دو تا چیز می خوام بهت بگم ... یکیش که قطعاً خبر خوبی نیست، و دومی ... فقط نگاش کردم، شونه ای بالا انداخت و گفت: - نمی دونم نظرت در موردش چی باشه! پوست لبم رو جویدم و گفتم: - بگو دنی ... پاشو چند بار تکون داد و گفت: - اولین خبر در مورد جیمزه! جیمز! خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم، وقتی که گفت برای انجام کاری مجبوره از انگلیس خارج بشه و به پاریس بره باهاش خداحافظی کردم و با خودم اینطور فکر کردم که داره برای همیشه میره و این خداحافظی دائمیه! حقیقتا از وجود پسرهای مختلف تو زندگیم خسته شده بودم، حس می کردم بودن دنیل برام کافیه! برای همین هم از رفتن جیمز فقط به خاطر از دست دادن یه دوست مهربون ناراحت شدم نه چیز دیگه ... اما حالا ... با کنجکاوی نگاش کردم ، زمزمه کرد: - جیمز برگشته ... با هیجان گفتم: - اوه خدای من! این که خیلی خوبه! دلم حسابی براش تنگ شده ! لبخند تلخی زد و گفت: - بهت زنگ زده اما گویا گوشیت خاموش بوده ... - آره شارژ گوشیم توی دانشگاه تموم شده بود وقتی برگشتم هم خسته بودم، یادم رفت شارژش کنم. - برای همین به من زنگ زد ... - خوب! کی می یاد ببینیمش؟ - امشب می یاد دنبالت، دعوتت کرد واسه شام ... گفت می خواد بهت یه چیزی بگه ... - یه چیزی؟ دستاشو فرو کرد توی موهاش و گفت: - بهتره خودش بگه ... - پس تو می دونی؟ فقط چند بار سر تکون داد ... پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت، سیگاری روشن کرد و پک محکمی زد ، با کنجکاوی گفتم: - خبر اولت که خیلی هم خوب بود، دومی چیه؟ پک محکم تری به سیگارش زد، دودش رو توی هوا پخش کرد و گفت: - لئونارد آزاد شده ... حس کردم همه رمقم از بدنم کشیده شد ... بدنم لخت و بی حس روی مبل رها شد و سرم رو هم تکیه دادم به پشتی مبل ... دنیل با وحشت پرید کنارم ... سرم رو از روی پشتی مبل جدا کرد ... گرفت توی دستش و در حالی که به چشمای بی حالتم خیره شده بود گفت: - افسون ... افسون جان! بدنم اینقدر بی حس بود که حرف هم نمی تونستم بزنم ... داد دنیل بلند شد: - دایه، کرولاین ، مارتا! یکی بیاد اینجا ... چیزی طول نکشید که در اتاقش با شتاب باز شد و دو تا از خدمتکارا پریدن داخل و تعظیم کردن ... دنیل با خشم گفت: - سریع یه لیوان آب و عسل بیارین ... زود! هر دو دوباره تعظیم کردن و پریدن از اتاق بیرون ... دنیل آروم گونه مو نوازش کرد و با اضطراب گفت: - هیششش! آروم دختر ... جای تو امنه! امن امن! دنیل تا وقتی که زنده است پشت توئه ... نترس! افسون جان! ببین با خودت چی کار می کنی! دختر لئونارد جرئت نزدیک شدن به تو رو نداره! آروم بگیر ... با زحمت دستم رو اوردم بالا و چنگ انداخته به یقه کت دنیل ... دنیل سریع دست یخ کرده ام رو گرفت توی دستاش داغش و با ناراحتی گفت: - آروم باش ... به جان خودم نمی ذارم اتفاقی برات بیفته ...




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت هفتم , ,
:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 آذر 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: